درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها فروشگاه ساعت مچیhttp://">فروشگاه ساعت مچی
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
perances
به نام آنكه جانهاراشررداد***زبان عشق رايادبشرداد یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : zahra
سلام سلام به همگی یه وب جدید ساختم اینم آدرسش:www.perances-e-tanha.blogfa.com دوست داشتین بهم سربزنید البته نظر یادتون نره دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:16 :: نويسنده : zahra
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم: چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد. و گفت: دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان. دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده : zahra
قلبی دارم خسته از تپیدن
مــــی گــــویــنــد ســـــاده ام ..! مـــی گـــویـــنـــد تــــو مــــرا با یــک نــگــاه .. یـــک لبـــــخـنـــد .. بــه بــازی میـــــگیــــری ..! مــــــی گـــــوینــــد تـــرفنــدهـــایت ، شـــیطنـــت هــــایت .. و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم .. مــــــی گویند ســــاده ام ..! اما مــــــــن فـــــقــــــط دوســـتـــــت دارم ..، همیـــــــــن! و آنــــها ایــــن را نمـــــــیفــــهمنــــد ..!!
پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:54 :: نويسنده : zahra
دلتنگ شدن ، حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره تمنای بودنش را می کند....)
هنوز مرا دوست داری؟
هر زمان که بخواهی از کنارت خواهم رفت
تا بفهمی چه باشم چه نباشم ، عاشقم
هر کجا باشم در قلبم خواهی ماند و به عشق تو،
با یاد تو، با عکسهای تو، با مهری که از تو در دلم جا مانده زنده خواهم ماند
تا زمانی که نفس میکشی ، نفس میکشم به عشق نفسهایت
که هر نفس آرامش من است ، هر نفس امیدی برای زندگی عاشقانه ی من است
وقتی نیستی گرچه سخت است سرکردن با اشکهایی که میرزد از چشمانم
اما این عشق تو است که به من شوق اشک ریختن را ،
شوق غم و غصه لحظه های دور از تو بودن ، شوق دلتنگی و انتظار را میدهد
این عشق تو است که به من فرصتی دوباره میدهد
میترسم ، میترسم ، میترسم ! یک سوال در دلم مانده که میترسم از تو بپرسم!
میخواستم بپرسم که :
عزیزم هنوز مرا دوست داری؟ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده : zahra
حـــــــرف بـــــزن... صدایت را دوست دارم بگو... فقط بگو چــه فـــرق دارد از مـــن ، از تـــو از بــــاران در آغــوشــم بــگــیــر و در گــوشــم از مـــانـــدن بــگـــو از دوستت دارم هایی بگو که از شنیدنش دلم بریزد !! گـــونـــه هــای خــجــالــتــی یــم رنــگ بــگــیــرد از دلبری چشمهایت بگو که چگونه دلم را هوایی کرده از هــرچــه خــودت مــیــخــواهـی از خـــودت بـــگـــو چـــه فــرق دارد از چـــه فـــقــــط بـــگــــو حـــرف بـــزن عاشقانه صدایت را دوست دارم...
پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:31 :: نويسنده : zahra
خدایا یادته دستشو گرفتم آوردم پیشت ،گفتم: خدایا این عشق منه ،من اینو میخوام پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:22 :: نويسنده : zahra
عشق یعنی مستی و دیوانگی پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده : zahra
پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:7 :: نويسنده : zahra
هَميشہ بـايد کَســـ ـے باشد
کہ مَعنے ِ سه نقطه ے انتهاے ِ جُملـــههایت را بفَهمد... هَميشہ بـايد کَســـ ـے باشد تا بُغـــضهايت را قَبل از لَرزیدن ِ چانه ات بفَهمد... بـايد کَســـ ـے باشد کہ وقتے صدایَـــت لَرزید بفَهمد... کہ اگَر سُکـــوت کردے بفَهمد... کَســـ ـے بـاشد کہ اگَر بَهانـــہ گير شُدے بفَهمد... کَســـ ـے بـاشد کہ اگَر سَـــردرد را بهـانه آوردے بَـــ ـراے ِ رفتن و نبودن، بفَهمد بہ توجُّـــهش احتياج دارے... بفَهمد کہ دَرد دارے، کہ زندگے دَرد دارد... بفَهمد کہ دلـــت براے ِ چيزهاے ِ کوچَکش تَنگ شده است... بفَهمد کہ دلـــت براے ِ قَدم زدن زير ِ باران، براے ِ بوسیدَنش، براے ِ يک آغوش ِ گَرم تَنگ شُده است... هَميشہ بايد کَســـ ـے باشد... هَميشہ... سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : zahra
فروردین : ۴۶ بار به خواستگاری میری و جواب رد می شنوی اما در ۴۷ امین بار در حالیکه در اوج ناامیدی هستی جواب بله رو میگیری و در کنار همسرت سالها به خوبی و خوشی زندگی می کنی.
اردیبهشت : تا یکسال دیگه با دختر مورد علاقه ات ازدواج می کنی اما هنوز به شش ماه نکشیده بینتون اختلاف می افته و کار به طلاق می رسه . دختره مهریه اش که ۳۰۰۰ سکه طلا هستش رو اجرا می زاره و تو به زندان می افتی تو زندان معتاد میشی و هرویین مصرف می کنی و بعد از چندسال تحمل سختی و رنج در گوشه زندان میمیری.
خرداد : تا دو سال دیگه ازدواج می کنی و با یک دختر بسیار زیبا که خیلی هم دوستش داری اما شب عروسی موقعی که می خوای بری رو تخت پات به لبه تخت گیر می کنه و می افتی سرت می خوره به پایه تخت و درجا میمیری
تیر : ازدواج موفقی خواهی داشت و در تمام دوران زناشویی بمعنای کامل کلمه زن ذلیلی . تمامی کارهای خانه از قبیل پختن غذا و شستن ظرفها و جاروب زدن خانه و شستن لباس بچه ها با تو هستش . خانومت همیشه با شیلنگ تو رو کتک می زنه . اگه غذایی که می پزی بد مزه باشه زنت قابلمه رو به فرقت می کوبه .
مرداد : احتمالاً بختتو بستن به خواستگاری هر دختری که میری به هفته نکشیده یه خواستگار عالی واسش میاد و عروس میشه . کم کم معروف میشی به بخت گشای دخترای ترشیده .
شهریور : یه شب که داری با موتورت میری خیابون گردی تو یک خیابون تاریک میبینی یک ماشین با شدت به یک دختره می زنه و فرار می کنی . سریع مثل قهرمانان فیلمای هندی میپری دختره رو بغل می کنی و می بری به بیمارستان و خلاصه نجاتش می دی اما دختره به کما رفته و پلیسا هم فکر می کنن تو باهاش تصادف کردی و میگیرن زندانت می کنن . بعد از ۳ ماه دختره بهوش میاد و میگه تو چه فداکاری کردی و پدر و مادرش میان تو رو آزاد می کنن . بابای دختره یک کارخونه دار میلیاردره و میگه پسرم خیلی ازت خوشم میاد و دوست دارم دومادم بشی و خلاصه دوماد میشی و تا آخر عمر فقط می خوری و می خوابی و سفر خارج میری.
مهر : عاشق دختری میشی که فکر می کنی اونم تورو خیلی دوست داره و بعد از یک دوران عاشقی سخت بالاخره به خودت جرات میدی و میری خواستگاری دختره اما دختره یک سیلی آبدار می زنه تو گوشت و میگه بی ناموس من تو رو مثل داداشم دوست داشتم اما تو سو استفاده کردی و تو تا آخر عمر دیگه ازدواج نمی کنی.
آبان : چپ و راست واست دوست دختر ردیف میشه و همیشه ۳۰ – ۴۰ تا دوست دختره آن لاین داری و ۵۰ – ۶۰ تا هم آف لاین . همه عاشقتن و می خوان زنت بشن اما تو اصلاً علاقه ای به ازدواج نداری و سرانجام در سن ۳۵ سالگی به علت مصرف زیاد دوست دختر سکته می کنی و میمیری.
آذر : سه بار ازدواج می کنی و از هر زنت صاحب ۹ فرزند میشوی . همه زنهات تو رو از خودشون بیشتر دوست دارن و همیشه بهت میگن سرورم اگه چیزی میل دارین واستون بیارم. هر سه زنت تو یک خونه در کنار هم زندگی می کنن و اصلاً باهم مشکلی ندارن . کار بیرون از خانه هم انجام نمی دی فقط سرماه به سرماه میری پول یارانه ات رو میگیری (فکر کنم ۳۱ نفر هستین هر کدوم ۴۵ هزار تومان اوه چقدر میشه) کلاً آدم خوشبختی هستی .
دی : میری خواستگاری دختر همسایه تون و با هم نامزد میشین بعد از شش ماه دختره مریض میشه و کم کم کور میشه اما تو بخاطر پیمانی که با او بستی باهاش ازدواج می کنی و سالها با هم زندگی می کنین .
بهمن : با دختره مورد علاقه ات نامزد میشین و بعد از ۳ سال دوران نامزدی شیرین موقع عروسی سر سفره عقد عاقد سه بار از دختره می پرسه آیا حاضره زن تو بشه و اون میگه نه
اسفند : یک روز اتفاقی چشمت به پیر زن همسایه می افته و ناخودآگاه عاشقش میشی و موضوع رو به مامانت میگی اما اونا مخالفت می کنن و میگن این سن مامان بزرگتو داره اما تو میگی مهم عشق و تفاهمه که ما داریم سن و سال که مهم نیست و با مخالفت شدید پدر و مادر با هم ازدواج می کنین اما شب عروسی عروس از شدت خوشحالی سکته می کنه و می میره.
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ ش
اگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : zahra
به گفته ی روانشناسان همه ما به نحوی تحت تاثیر رنگها هستیم و به عبارت دیگر ( خود ) واقعی مان را با این رنگها نشان می دهیم. برای اسم هر فرد رنگ مخصوصی وجود دارد. که میتواند بر زندگی او تاثیر بگذارد.جالب است نه؟! اینکه شما بدانید برای اسمتان رنگ مخصوصی وجود دارد و میتوانید راز شخصیتی خود را از لا به لای آن دریابید! باید بسیار جالب و هیجان انگیز باشد.پس به موارد زیر به ترتیب ذکر شده کاملا توجه کنید: رنگهای هماهنگ با ارقام و حروف عبارتند از :
برای اینکه با چگونگی موضوع آشنا شوید یک مثال میآوریم بدین شکل که اسم و فامیل خودرا روی برگه کاغذی مینویسید و بر اساس حروف و اعداد ذکر شده برای هر کدام،به رنگ مربوطه دست پیدا میکنید. مثال : لیلا جلالی صورتی قرمز زرد طلایی نیلی سبز بنفش آبی نارنجی
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 14:54 :: نويسنده : zahra
بوسه ام را می گذارم پشت در قهرکردی , قهرکردم , سر به سر می روی در خلوت تنهایی ات
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : zahra
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد... هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره... و هیچی جز یادش براش یادگاری نمیزاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور میکنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادیهای کوچیکمون لا به لای دریای غمها گم شدن... شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 21:3 :: نويسنده : zahra
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید: پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود و معامله به این ترتیب انجام می شود ……………. جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : zahra
|
|||||||||||||
|